چگونه می توان ناممکن بود

علی هلاله
ali_helaleh@yahoo.com


_ چی میخونی . مگه تو درس نداری پسر ؟
چیزی نگفت فقط یه نگا کرد به مادرشو و لبخندی از روی نا چاری زد . مادرش هم خندید .امیدوار بود دلیل این خنده ها را تا آخر عمر بفهمید ... اصولا زیاد میخندید .
_ مامان غذا چی داریم .
_ کباب !
با ز به کتاب خوندن ادامه داد . حوصله ی بلند شدن رو نداشت . مونده بود که چطور بلند بشه و شام بخوره . تازه جای حساس کتاب رسیده بود . جایی که نویسنده به وجود خدا شک می کنه .
او هم چند روزی بود تویه این صفحات گیر کرده بود . جایی که نویسنده درک بود ها را آسانتر از نبودها میدانست . وجود خدا را بدون درک نا ممکن ها مشکل میدانست . در همین گیر و دار مادرش صداش در
اومد : غذا سرد شد . کبـــــــــــــــــــاب!!!!

***************************
هنوز خوابش نبرده بود . نور چراغ تو اتاق پذیرایی از شیشه ی بالای در اتاقش میومد تو و چشمشو اذیت
میکرد. هنوز صدای داداشش امید میومد که داشت با مادرش حرف میزد . صدای حرفای اونا توی مخش
ونگ ونگ میکرد .
_ آره دیگه ... از وقتی که زن گرفتی به مادرت سر نمیزنی ... مادرزنت مهم تره !!
_ ......
کم کم خوابش برد . فردا باید به مدرسه میرفت .
******************************
توی یه صحرای بزرگ قدم میزد . صدای سگ ها از اطراف میومد . ولی از خودشون هیچ خبری نبود .
یه کوزه تو دستاش بود . کوزه پره آب . انگار یه ماهی تو کوزه بود . یا یه چیزی شبیه اون .
دنبال چی میرفت . نمیدونست . فقط میدونست که از چی داره فرار می کنه . یه عده کرگدن دنبالش بودن .
ولی بهش نمیرسیدن . اونم با تمام جونش میدوید . اصلا نمیدونست کوزه ی تو دستش چیه ؟
کم کم دید که اطرافش هف هش نفر دارن می دون و می خندن . مطمئن بود اونا هم الکی می دون .
ولی اونا کوزه تو دستاشون نبود .
کوزه تو دستاش سنگینی میکرد . ولی اونو سفت چسبیده بود . نمیدونست چرا ولی وجود اونو ضروری
میدونست . چند نفر کناریش چون کوزه ای تو دستاشون نبود سریع دور شدن و رفتن . رفتن تا ناپدید شدن
ولی اون هنوز ...
کرگدن ها کم کم نزدیک میشدند و ترس او بیشتر و بیشتر . می خواست کوزه رو بندازه ولی نه ...
_ آهای کسی اینجا نیست که منو از این بد بختی نجات بده .
ولی هیچ کس نبود. به صدای سگا عادت داشت چونکه برادرش همیشه چند تا سگ تو خونه داشت ولی کرگدن ...نه !
همینطور که میدوید پاش گرفت به یه سنگ کوچیک و خورد زمین . کرگدن ها دیگه خیلی نزدیک بودن .
فریاد زد : کمکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...


_ چه خبرته هومن ... فریاد می کشی ؟
_ هیچی .... خواب ... خواب دیدم . راستی ساعت چنده لیدا ؟؟
لیدا خواهر کوچیکه بود . ده سال داشت و دختر خوبی بود . درسش هم همیشه عالی بود . فقط گاهی کمی بسرش میزد و فضولی می کرد . مثلا چن روز پیش که زن امید اینجا بود تو چاییش فلفل ریخته بود
یا موقع خواستگاری لیلا خواهر هومن ، کفشای خواستگار رو با چاقو تیکه تیکه کرد . از این کارا میکنه .
ساعت هفت بود . موقع مدرسه هومن . همیشه دیر میرسید . هنوز تو فکر خواب دیشبش بود و بسمت آشپزخونه میرفت . مادرش هم نشسته بود .
_ دیشب خوب خوابیدی هومن جان ؟
_ اا......... خوب بود ( با لبخند )
رفت سمت لوله ی آب و دستاشو شست . بعد دستاشو مثه یه کاسه گرد کرد و آب به صورتش زد تا از فکر خواب بیرون بیاد .رفت و سر سفره نشست .
_ مامان ... راستی امید رفت ؟
_ آره ... دیشب ساعت یازده دوازده بود که رفت . دید خوابی نیومد پیشت .
_ ااا.............
موقع مدرسه رفتن بود .چند تا کتاب برداشت و راهی شد . هر چی بیشتر راهی می شد بیشتر دلهره می گرفتش . نمی دونست چرا ... یه جور درگیری با خود .
_ هومن ... هووووووووووو .... کجایی ؟؟؟
_ ... ااا ... سلام جلال . ندیدمت شرمنده .
_ حواست کجا بود ناقلا ؟؟؟
_ نه ... خودت که منو میشناسی . یه چیز کوچیک ذهنمو مشغول میکنه .
_ آخه چیزای کوچیک بعضی وقتا مهم میشن . راستی دیروز ... اون دختره بود . مانتو قهوه ای یه .
_ خووب
_ باش حرف زدم . اسمش نگاره .
_ خوبه ... مبارکه ... تو که آدم نمیشی ... شاید اون آدمت کنه .
_.... دیر شد ...
وارد مدرسه شد . شانس آورد هنوز زنگ را نزده بودند . گویا ناظم هم تویه خواب بود . تا اومد به طرف دوستاش بره زنگ خورد .

****************************
_ بسم الله الرحمن الرحیم .دانش آموزان عزیز . امروز روز دانش آموز است . هر دانش آموز وظیفه دارد که درس بخواند . وظیفه دارد که قبول شود و به کلاس بالا تر رود . شما هم که عاقل هستید حتما درس میخوانید . دانش آموزانی ما داشتیم که با معدل بالا قبول شدند و رفتند و ..........

صدای همهمه ی بچه ها اینقدر بلند بود که صدای ناظم به گوش هومن نرسید . فقط در آخر یه صلوات فرستادن و ...

زنگ آخر بود . درس کسل کننده ی شیمی . معلم اونقدر قشنگ درس میداد که همه خوابشون برده بود .
_ اگر یک اسید را در باز بریــــــــــــــزیم حتما نمک ....
هومن هم سرشو گذاشته بود رو میز و فکر می کرد . داشت فکر میکرد اگه اسید رو روی سر این معلم میریختن حالا دیگه اینقدر حرف نمی زد . اصلا این اسید باید روی مندلیف بریزن که این جدولش ....
و از این افکار . همهمه ی بچه ها هومن رو به خودش اورد .
_ هومن ... پاشو زنگ خورد .
هومن با صدای جلال به خود اومد و بلند شد تا با هم به خونه برن .
توی راه جلال هی حرف میزد .
_ راستی دیدی دیروز استقلال چند چند کرد ... اون خطا نبو....
حرفشو قطع کرد . مث اینکه یهو یخ بزنه . سر جاش خشکش زد .
_ چت شد یهو جلال ... دیدی اینقدر حرف زدی تا موتورت سوخت...
_ نه ... این همون دخترس . نگار
_ ااا .. بریم سلام کن . زشته ( با خنده )
_ نه . روم نمیشه . یکی از دوستاش باشه .
_ آخه الاق ... تو که روت نمیشه چرا الکی اسمشو میپرسی ؟
هومن یه جوری می خواست حال جلال رو بگیره . دلیلش این بود که سر کلاس ادبیات وقتی معلم داشت قضیه ی عشق منصور و دار زدنش رو میگفت . آقا جلال با همه ی اعتماد بنفسش بلند شد و با جدیت گفت :
_ آقا دیگه دوره ی عاشقی گذشته . دیگه همه بی وفا شدن . ...اون لحظه هومن دوست داشت سر جلال رو بکنه .

هومن بطرف نگار رفت . جلال هم ناچار به دنبالش اومد .
_ سلام نگار خانم ... این جلال ما داره تو عشق شما میسوزه ... اگه یه آمپولی داری بیا بهش بزن و مارو راحت کن .
نگار و دوستش یه لحظه جا خوردن .
_مگه شما کار و زندگی نداری .
_ نه خانم ... ما از وقتی منصور بر سر دار رفته هیچ کاری نداشتیم تا حالا ... حالا هم مونده یه جلال ... تو رو خدا نذارید بره بالای دار ....

اون روز جلال خیلی ناراحت شد . ولی هومن هیچ توجهی نکرد . فردا وقتی همدیگه رو دیدن کلی هومن بهش خندید . و قرار شد که هومن یه نامه از طرف جلال برای نگار بنویسه .

********************

هر چی به ذهنش فشار میاورد نمیدونس چی بنویسه. واقعا دنیا ی زن ها عجیبه . بعضی وقتا این دنیای عجیب راز داره ولی گاهی این دنیا جهنمه .

(( یا هو

سلام .... نگار
هر چه به قلم دستور نوشتن میدادم هیچ نمی گفت . گمان کردم قلمم بی جوهر مانده تکه ای از قلبم
را بریدم و از خون خویش جوهری بر او ساختم . اما توان نوشتن نداشت .دستانم راقلمی ساختم.
گوهری را که نه کوه و نه خاک و نه فرشته مسئولیت داشتنش را نمی پذیرفتند چگونه از قلم بخواهم که بنویسد .
گوهری که از روح خدا در وجود انسان گذاشته شد . عامل سجده ی فرشتگان بر اوی . من از هوس
نمی گویم . من از عشق سخن می گویم . نه .... نه آن عشقی که تو فکر میکنی . عشق :
"امروز بینی و فردا و پس فردا .... آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد دادند
یعنی عشق این است "
معجزه ی نهفته ی وجودی انسان در گوهر درون . نگار این نامه هر چه بود تنها برای این بود که
بدانی که چیزی مرا رنج می دهد . چگونه من درغم فراق بمانم در حالی که هنوز فانوسها روشنند .
می دانم ... که لیاقت عشق را هیچگاه نداشته ام ولی دوست دارم همیشه امانت وجودم را در جای
امنی نگه دارم ......
جلال 1382))
*****************************
هومن با خود فکر می کرد که جلال هیچ موقع اینطور نمیشه ولی دروغ را دوست داره جلال .
گذاشت تو کیفش تا فردا بهش بده .
دیگه ظهر شده بود . بیشتر از همیشه از خودش بدش اومد . آخه جلال رو چه به عشق . اینا
همون کالا ی مصرفی بمونن بهتره . زود رفت نامه رو برداشت و یه مش چرت و پرت اضافش کرد
. موقع نهار بود . رفت تو هال دید مادرش نشسته پای سفره . لیدا مدرسه بود . نوبت ظهر بود .
نشست سر سفره .
_ هومن راستی ... امروز امید با لاله ( زنش ) دعواش شده ... نمی دونم چشون شده باز ... من
عصری می رم ببینم چشون شده . زود میام .
_ باشه ...
****************************

_ کیه ؟
_ منم هومن ... در رو باز کن .
مادر هومن بود . خیلی عصبانی بود . امیرم باش بود . من زود رفتم تو اتاق و در و بستم . حوصله ی
کتاب رو ندارم .
************************************
_ کمکـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کرگدن ها باز اومدن . هومن هم فریاد میکشید . هنوز تو دستش کوزه بود . کرگدنها دورتر بودن .
همون طور که تو اون کویر میدوید رسید کنار یه چشمه . کرگدنی هم دیگه نبود . آروم تر شد
رفت بطرف چشمه ولی چشمه از اون دورتر میشد . دوید ولی باز چشمه دور شد . نگاش به
آسمون افتاد . سرخ بود . یهو یه برگ کاغذ رو دید که باد این ور و اون ورش میکنه . چقدر
شبیه نامه ی جلال بو د . اونو باد برد و برد ................... تا افتاد تو رودخونه . هومن رفت
بطرف رودخونه ولی دیگه رودخونه عقب نرفت . کاغذم گویا رفته بود ته آب .
_ پسر ... تو اینجا پی چیزی هستی؟
هومن صورتشو برگردوند و یه پیرمرد بلند قد رو دید . با موهای صاف بلند و ریشای سفید. مثل همون ها
که هومن اونا رو صوفی می دونست .
_ گفتم چیزی گم کردی بچه ؟
_ من یه کوزه دارم . نمیدونم چکارش بکنم .
_ این کوزه ی مال توست . مسئولیتشو هیچ کس نمی پذیره . ولی ...
_ ولی چی ؟؟؟ ..... بیشتر راهنماییم کن .
_ اگر می خوای کوزه ات رو سالم برسونی باید درد رو احساس کنی ... کم کم به تنهایی عادت می کنی
بعد کم کم گوشه گیر میشی و ... اون موقعس که یه دیوانه ی کامل میشی . البته این کوزه چون جنسش
مرغوبه باید همیشه اونو تو دسات داشته باشی ... مبادا رو زمین ولش کنی که باد میبردش .
بعد کم کم به نبودن عادت میکنی . بودن را با نبودن خودت ساده تر میدونی . این پله ی اول .
هومن دیگه توان راه رفتن نداشت . از کجا آمده بود؟. چرا آمده بود ؟ بار این کوزی را بکجا میبرد .؟؟؟

ناگهان چشمه و پیرمرد ناپدید شدن و هومن در مقابل خود گله ای کرگدن دید که بطرفش میان .
روشو برگردوند دید که یه گله هم دارن از پشت سر میان . هنوز هم صدای زوزه ی سگها شنیده میشد
ولی بیشتر شبیه گرگ زوزه می کشیدند . کرگدن ها نزدیک و نزدیک تر می شدند .
دیگه داشتن نزدیک هومن می شدند ...................................

__ هومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ... ساعت هفت و ده دقیقس... بلند شو

*******************************

رفت پای کیفش . ولی نامه نبود . نمیدونست کجاست ولی مطمئن بود که اینجا گذاشته بودش .
دیگه وقت گشتن نداشت . سریع لباس پوشید و رفت بیرون .

همینطور داشت تو خیابون قدم می زد . اون روز خیابون خیلی خلوت بود . تنها صدای زوزه ی یه سگ
میومد . و یه صدای دیگه . بوم بوم بوم بوم ..... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صدای چی بود ؟
یه نگا به پشت سرش کرد
__ نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... کمک

یه گله کرگدن داشتن طرفش میومدن . و هومن مات و مبهوت میان خواب و بیداری مونده بود ...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33033< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي